روایتی متفاوت از شب قدر دانشجویی در خوابگاه طاهره آموزشکده فنی و حرفه ای دختران بوشهر
پریسا با ولع و حرص عجیبی، بچهها را به نظم در نشستن وا میدارد و در همین حال با صدای صلوات دانشجوها، متوجه آمدن سخنران میشویم. بانوی سخنران به محض رسیدن از سرنوشتهایی حرف میزند که قرار است در شب قدر رقم بخورد، پریسا اکنون گوشهای کز کرده و واکنش دانشجوها به صحبتهای سخنران را وارسی میکند.
فاطمه مظفریپور: باورم نمیشد، امسال برای اولین بار نمیتوانستم در آیین شب قدر شرکت کنم، با خودم میگفتم که این چه درس خواندن و کسب تخصصی است که بخاطرش مجبورم داخل خوابگاه دانشجویی بمانم و از شب قدر جا بمانم، یاد حرف سخنران در آخرین روز از شب قدر سال گذشته افتادم که میگفت: «خیلیها شاید امسال آخرین سالی باشه که حال شب قدر رو درک میکنن.» با یادآوری این جمله. آه از نهادم بلند شد.
در همین حال، صدایی خسته اما پر از ذوق از بلندگوهای خوابگاه بلند شد: «دو ساعت دیگه مراسم احیای شب قدر داریم تو نمازخونه پایین، منتظرتون هستم.» با شنیدن این جمله ذوقی سرشار از تعجب وجودم را گرفت، این احساس خرسندی را میشد در چهره خیلیها دید اگرچه برای برخیها این، موضوعی غیر قابل اهمیت بود.
راز محو شدنهای یهویی بر ملا شد!
به نمازخانه میروم، قبل از من گویا گوی سبقت را چند نفری از من ربوده بودند و محلهای تکیه نمازخانه را قرق کرده بودند، اما قبل از درک همه اینها، نمایشگاه کوچکی که کناری از نمازخانه بود، توجهم را جلب کرد.
با خود میگویم پس آن روزهایی که موقع استراحت ما، پریسا یکهو غیبش میزد و به نمازخانه میآمد، مشغول ساخت این اثر هنری بوده! اگرچه برای همه پریسا فقط سرپرست خوابگاه دانشجویی طاهره بود و همه او را خانم سلیمینژاد صدا میزدند اما محال است در طرح سهشنبههای مهدوی او، حتی یک آیین در برود و از تقویم عقب بماند، پس برگزاری شب احیا هم بهحتم برنامهای بود که در سکوت از ماهها قبل برایش برنامه چیده بود.
_وای خانم سلیمی نمیدونی چقدر بخاطر از دست دادن مراسم احیای شب قدر دلُم گرفته بی.
پریسا لبخندزنان میگوید: «مو حواسُم به دل شماها هست که از دوماه پیش گرفتار بستن بند و بساط ای نمایشگاه و شب احیا بودُم.»
نمایشگاهی که فقط هنر دست ظرافت زنانه از پسش بر میآمد
حتی اگر میگفت که چهار ماه برای این نمایشگاه وقت گذاشته باز هم خالصانه باور میکردم، آخر مگر چیزی به جز عشق میتواند چنین ظرافتهای زنانهای را به در و دیوار و سفره شب احیا بهکار ببرد.
تعداد قابل توجهی از دانشجویان خوابگاه، در نمازخانه منتظر بودند و نقل صحبتشان، نمایشگاه کوچکی بود که جلوی رویشان قرار داشت، پریسا با ظرافتی عجیب در و دیوار اتاق را با پارچههای نگیندوزی شده تزئین کردهبود و المان حضرت امیرالمونین علی(ع) را وسط سفره گذاشته بود، روی یک سینی حصیری بزرگ نیز، تعدادی ظرف خرما، شیر و نان محلی قرار داده بود.
پریسا با ولع و حرصی عجیب، بچهها را به نظم در نشستن وا میدارد و در همین حال با صدای صلوات دانشجوها، متوجه آمدن سخنران میشویم. بانوی سخنران به محض رسیدن از سرنوشتهایی حرف میزند که قرار است در شب قدر رقم بخورد، پریسا اکنون گوشهای کز کردهاست و واکنش دانشجوها به صحبتهای سخنران را وارسی میکند.
وقتی از در و دیوار برایت میریزد!
سخنران که میرود، همه دور هم حلقه میبندیم و رو به تلویزیونی میکنیم که از یک هفته پیش پریسا با چند نفر از دانشجوها مشغول راه اندازی آن بودند، چشمهای همه به جعبه جادویی رو به رو خیره مانده بود و دعاهای جوشن کبیر در دستها قرار داشت. پریسا دست به کمر میگیرد و میگوید: «وا! بعد یه هفته ور رفتن باهاش، هی بازی در میاره! خب چرا روشن نمیشه!؟» یک نفر از میان جمعیت میگوید: «مو سینهزنی میخواما، فقط هم با مداحی جنوبی،» این را سارا گفت، دانشجوی شر و شیطان خوابگاه!
درحالی که بچهها درحال ور رفتن با کولر دست و پا شکسته نمازخانه بودند، یکی دیگر بلند شد و گفت: «تلویزیون میخیم، چِکارا! بیاید گوشی وصل میکنیم به اسپیکر مو.» پیشنهاد خوبی بهنظر میرسید، اما هرچه با آن ور رفتند، وصل نشد.
پریسا میگوید: «حالا بازم تلویزیون رو روشن کُنُم، شاید خدا رحمتی فرستاد و درست شد.» هنوز لحظهای از حرفش نگذشته بود که با ذوقی عجیب گفت: «بچهها وصل شد، وصل شد، باور کنین وصل شد.» دانشجویی که وسط جمعیت بود گفت: «ای خو داره فراز ۶۰ رو میخونه کلی جلو رفته. یعنی یکی بین خومو نی برداره ای دعا رو بخونه؟»
این داستان: همه مانعها از بین خواهد رفت
بعد از کلی کلنجار با این و آن، دو نفر داوطلب شدند و دعای جوشن را نوبتی خواندند، اگرچه گاهی اشتباهات ناشیانه الفاظ در نوای خواندن دعاها، خود نمایی میکرد، اما کسی به روی خودش نمیآورد و هرکس در حس خود رفته بود.
وقتی دیگر رُس صدای آن دونفر کشیده شد دیگر نفس و رمقی برایشان نماند پس متوسل به صدای گوشی یکی از دانشجوها شدیم. وسط احساسات معنویمان غرق بودیم که یکهو صدای تلاوت دعا از گوشی قطع شد. در آن بلبشو یکی صدا بالا آورد و گفت: «ای هیع! قرار نی ما امشو احیا بگیریما، یا هم تا ساعت هفت صبح همینجا باید باشیم تا دعا تموم بشه.»
_نه بابا، مو فردا ساعت هفت صبح کلاس دارُما، ولی تا ای دعا تموم نشه مو از جام جُم نمیخورُم.»
_مو نمیفهمُم چرا آنتن و نت توی خوابگاهِمو ایقد ضعیفن! انگار آبی هست که جیرهبندیش کردن، بیرون خوابگاه فول میگیره. اینجا به اندازه دانلود یه دعا هم نت درست و حسابی نی!
بالاخره احیا، به چشمههای اشک رسید
بالاخره با صبری طاقتفرسا، دعای جوشن کبیر دانلود شد و همه آن را با هم خواندیم و وقتی به دعای قرآن به سر رسیدیم، دیگر صورت هیچکس مشخص نبود، همه زیر چادر یا روسریهایشان صورت خود را پنهان کرده بودند و از صدای هق هق آهسته و شانههایی که به آرامی میلرزید میتوانستم تاثیر کار خالصانه پریسا برای برگزاری شب احیا را بهتر درک کنم.
با رسیدن به نام امامرضا(ع)، دیگر بسیاری از هق هقها به نالههای بلند گرایید و شانههایی که هر لحظه از شدت اشک در فضای نیمه تاریک اتاق میلرزیدند، سرانجام با اتمام دعا و صلوات، آرام گرفتند.
شروع زندگی جدید
پایان آن لحظات معنوی، بساط سفره سحری بود که با دست پخت پریسا پهن شد، بوی پیاز داغ و آشرشتهاش، دانشجوها را با چشمان پف کرده و سرخ شده به سمت سفره میکشاند و لحظهای بعد بچهها تهدیگ آش را هم در آوردند.
_زیاد خَردَن حال معنویت رو از بین میبرهها.
_تو میتونی از ای آش و پیاز داغ نعنایی بگذری؟